باران زيباست...و پاك. و لطيف .و همه خصلتش به پاي اين يكي نمي رسد كه ميتوان هوايي پاك را از عمق وجود تنفس كرد و لذت بردن از اين هواي بي همتا.... و البته اينرا بدانيم كه همه اينها از پنجره ديد همسر يك آخوند است... . و در آنسو پير زنان و پير مردان و كودكاني كه از سرما مي لرزند و آرزو دارند كه اي كاش باران نبارد...تا مگر سقف ويران شده كلبه بدبختي شان ، آنان را لحظه اي با همه دردهايشان تنها بگذارد.
باران زيباست اما نه براي همه...
براي آنان كه گرگ وار در پرتو اعتقاد مي درند
نعره ميزنند و همراه با لطافت زيباي باران خون مردم را مي مكند.
اي كاش آنان كه از سرما مي لرزند، آنان كه به اندازه تمام عمر يك آخوند كار مي كنند، و فقط زندگي برايشان يك معنا دارد و آن تنها زنده ماندن، مي توانستن به بي خيالي و حماقت زن يك آخوند وبلاگي بسازند و از باران بگويند، گفتنيهايي نه از جنس لطافت و لذت زندگي.گفتنيهايي از جنس فقر،مرگ ،اشك و يك مملكت بدبخت آخوند زده!