در یکی از همین روزهای لطیف بهاری صحنه زیبایی دیدم :
اول بگویم ساختمان مهد کودک جامعة الزهرا با ساختمان آموزشی که محل تشکیل کلاسهاست کمی فاصله دارد. مهد کودک در محل ورودی و ساختمان آموزشی پس از آن قرار دارد.
آن روز پس از گذشتن از مهد کودک و تماشای دوباره مادران و بچه های ریز و درشت رنگارنگشان ، راهی ساختمان آموزشی شدم. دم در نگهبانی مادری به همراه فرزند تقریبا چهار ساله اش از مهد رد شده و به آنجا رسیده و ظاهرا مادر از خانم نگهبان تقاضا می کرد که اجازه دهد فرزندش همراه او به کلاس رود. وقتی نگاه امیدوار کودک به خانم نگهبان و لحن صحبت مادر را دیدم فهمیدم جریان از این قرار است که فرزند به مادر اصرار کرده که « قول می دهم بچه خوبی باشم ، من را با خود به کلاست ببر» صحنه زیبا از نظر من برق امیدی بود که در چشمان آن پسر بچه دیدم . گویی تمام وجودش یکپارچه امید به خانم نگهبان بود و لبخندی بر لب که حاکی از اطمینان قلب بود .
با خود فکر کردم چه امید زیبایی! و زیباتر اینکه اگر بنده ای اینگونه به خدا امید بندد دیگر چه غم دارد . خواهرم همیشه می گوید : « معامله خدا با بندگان به قدر امید و حسن نظر بنده به خدایش است »
چند روز پیش در جامعة الزهرا گلدانهای زیبایی از گلهایی شمعدانی و شاه پسند حراج کرده بودند . یک گلدان شمعدانی را چهارصد و پنجاه تومان خریدم و آوردم منزل .
در ضمن ، دوستان زیادی به وبلاگم لینک داده اند که از بسیاری اطلاع ندارم. پیام بگذارید تا من هم لینک وبلاگ شما را اینجا بیاورم.
نوشته شده توسط : همسر یک روحانی